BOOS

مجموعه ای از بهترین داستانها و حکایتهای طنز

 

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم که از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کاغذهای

رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده ! خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی

گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند

، اهل حروم کردن تبلیغات نبود !

احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ، لابد فقط به آدمهای

باکلاس و شیک پوش و باشخصیت میده ! از کنجکاوی قلبم داشت میومد توی دهنم !!! با خودم گفتم خدایا ، نظر این

تبلیغاتچی خوش تیپ و باکلاس راجع به من چی خواهد بود ؟ آیا منو تائید میکنه ؟

خلاصه کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق

بزنه ! شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم ! دل تو دلم نبود ، یعنی

منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟ همین طور که سعی میکردم با بی تفاوتی از

کنارش رد بشم با لبخند ، نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت : آقای محترم ! بفرمایید !

 

قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم : خب چرا من ؟ من

که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم ؟ خیلی خوب باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو

ندارم ! کاغذ رو گرفتم و زدم به چاک ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می

رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود ! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم ، نوشته بود :

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا

ارسال در تاريخ جمعه 29 مهر 1390برچسب:داستان طنز و سر کاری آگهی, توسط سامان

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد